هلیا جان هلیا جان ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

شاهزاده خانم کوچک

حمام دوم !

دیروز با بابایی بردیمت حمام . اولین بار بود که خودمون حمومت می کردیم    اولین بار مامان جون زری حمامت کرد . عروسک شده بودی عکسات هم هست که برات می ذارم  ولی نمی دونم چرا تو حمام همش جیغ می زنی من و بابا هم مجبور شدیم زود بشوریمت تا انقدر گریه نکنی  هفته گذشته به پیشنهاد عمه مریمت بردیمت پیش یه دکتر دیگه برای زردیت  دکتر تو مطب زردیت رو اندازه گرفت رو 5 بود و خیال منو بابا کلی راحت شد   
22 خرداد 1392

مادر

"مادر باردار میشود ، مادر کودک را نه ماه بدوش میکشد ، مادر درد میکشد ، مادر میزاید ، مادر کودک را در آغوش میکشد و درد را فراموش میکند و میخواهد که دوباره از جا برخیزد برای بوسیدن او ... مادر شیر میدهد ، شب بیدار میماند ، مادر خسته میشود... مادر به کودک حرف زدن می آموزد ، راه رفتن یاد میدهد ، روزها در خانه میماند و کودک بزرگ میشود .... کودک مادر را " مادر ": صدا میزند و او از شوق بر ابرها روانه میشود . از درد او درد میکشد از خنده او شاد میشود با بیماری او بیمار میشود از تب او آتش میگیرد ... و کودک بزرگ میشود چون درخت نارون.... و به دنبال زندگی خود میرود... مادر هنوز از دوری او رنج میکشد از بیماری او درد میکشد در تنهایی او...
18 خرداد 1392

جوجه 20 روزه من

جوجه 20 روزه من  این اسمی هست که دیروز و امروز با این اسم صدات می کنم  دغدغه این روزام اینه که گاهی دل درد داری و کمی بالا میاری البته دوستای نی نی سایتیم و دکترت می گن عادیه .  روزها به سرعت می گذره پریشب عمه زری (عمه مامان ) و دختر عمه های مامان زحمت کشیدن و اومدن دیدن شما و برات کادو هم آورده بودن. دایی جواد و خاله امنه هم همون شب اومدن تا شما رو ببینن . همه زود به زود دلشون برات تنگ می شه  دیشب هم مامان جون زری و عمو امین و بابا جونت اومدن تا ببیننت  زنده باشی و شاد عسلممممممممممممممممم  الان داری گریه می کنی دیگهنمی تونم بمونم باییییییی  ...
18 خرداد 1392

بچه داری

امروز شما 15 روزت شد . آره خیلی زود گذشت زندگیمون یه حال و هوای دیگه داره با اومدن تو    روزها آروم هستی و کلی میخوابی ولی شبها بی قرار می شی و گریه می کنی  امروز رفتیم دوباره برای آزمایش زردیت روز سومت 14/7 بود روز هفتمت 11/9 و امروز هنوز نمی دونم چقدر شده . رنگ و روت هم بهتر شده  امروز بابایی بردت برای خونگیری من تو سالن منتظر موندم ولی صدای گریه ات  اومدت و دلم ریش شد و نتونستم جلو اشکامو بگیرم الهی بمیرم که انقدر اذیت شدی  دو روزی که تو بیمارستان بودی سرم رو به کف پاهات وصل کرده بودن الهی فدات بشم پشت دستاتم کلی جای سوزن بود موقع ترخیصت  اصلا دلم نمی خواست اینا رو بنویسم برات ولی خوب بالاخره...
12 خرداد 1392